۱۱ فروردین ۱۴۰۰

زنان و مقاومت/ نگاهی به زندگی شهید فاطمه ملک‌پور زارع

چند روز بعد از مراسم عروسی‌شان شیپور جنگ تحمیلی از طرف رژیم بعث عراق نواخته شد. فاطمه به همراه دخترخاله هایش که خواهران همسرش نیز بودند برای یادگیری آموزش‌های نظامی به مسجد محل که دیوار به دیوار خانه‌شان بود می‌رفتند و تا دیروقت آنجا بودند.
خبرگزاری میزان – سیده رقیه آذرنگ پژوهشگر حوزه زن در دفاع مقدس – سلام و درود خدا بر حضرت زهرای مرضیه سلام‌الله‌علیها و ۷ هزار زن شهید ایران اسلامی که رهرو صدیق آن حضرت بودند و به تأسی از زندگانی بابرکتش قدم در راه ایثار و مقاومت نهادند.

زنان شهید واژه به واژه ایثار را برایمان معنا کردند. هر چه بیشتر از آن‌ها بدانیم، چون چراغ راه فروزانی‌اند که صراط مستقیم را هرگز گم نخواهیم کرد.

در برگ برگ خاطرات بانوان شهید جستجو می‌کنیم و این‌بار به نام شهید فاطمه ملک‌پور زارع می‌رسیم.

فاطمه ملک پور زارع در سال ۱۳۴۰ و در شهر اهواز متولد شد. دختر اول خانواده بود و عزیز کرده پدر و مادر. از کودکی شیرین زبان بود. عاشق درس و مدرسه. وقتی به مدرسه رفت با تلاش و پشتکار توانست مقطع دبستانش را پشت سر بگذارد. فاطمه آنقدر درس خواندن را عاشقانه دوست داشت که در تعطیلات هم به مرور دروس می‌پرداخت و به دلیل اینکه دوران انقلاب شروع شده بود، در مراسم‌ها و راهپیمایی‌ها هم شرکت می‌کرد.

مدرک دیپلمش را پس از گذراندن مقطع دبیرستان با معدل بالایی گرفت. او در آزمون فوق دیپلم هم شرکت کرد و مثل همیشه در این مرحله نیز موفق شد. فامیل و دوست و آشنا فاطمه را دختر درس‌خوان خطاب می‌کردند.

او باوقار و با نجابت بود. روسری و حجاب می‌پوشید. پدر و مادرش اهل شهر دزفول بودند. هر از گاهی برای دیدن فامیل بایستی از اهواز به دزفول می‌آمدند.

جنگ تحمیلی که شروع شد مانند دیگر مردم در خوزستان ماندند. ترددشان بین دو شهر جبهه اهواز و دزفول بیشتر شده بود. چون مادرش دلتنگ خواهرانش می‌شد. در همین دید و بازدید‌ها بود که پسر خاله‌اش از او خواستگاری کرد.

مادر فاطمه به پسر خواهرش گفته بود: فاطمه را باید از پدرش خواستگاری کنی!

هوشنگ سازش پسر خاله فاطمه بود که پس از آن درخواست به همراه خانواده‌اش به اهواز رفت و جواب بله را از پدر فاطمه گرفت. پدر به این وصلت رضایت داد؛ زیرا هوشنگ را مثل پسرش دوست داشت.

فاطمه هم خیلی به خانواده خاله‌اش وابسته بود و احترامشان را داشت. دخترخاله‌ها نیز هم‌سن و سالش بودند. دلش به این پیوند آسمانی راضی بود. در همان موقع خطبه عقدشان با مهریه چهارصد تومان جاری شد.

خانواده‌ها قرار گذاشتند در روز‌های پایانی شهریور ۱۳۵۹ مراسم ازدواج ساده‌ای را در دزفول برگزار کنند. حلاوت عروسی فاطمه و هوشنگ کام آشنایان را شیرین کرده بود. همه به هم می‌گفتند: چقدر این دو به هم می‌آیند!

چند روز بعد از مراسم عروسی‌شان شیپور جنگ تحمیلی از طرف رژیم بعث عراق نواخته شد. فاطمه به همراه دخترخاله هایش که خواهران همسرش نیز بودند برای یادگیری آموزش‌های نظامی به مسجد محل که دیوار به دیوار خانه‌شان بود می‌رفتند و تا دیروقت آنجا بودند. همسرش هم از طرف بسیج در شب‌هایی که برق از غروب قطع می‌شد تا دید عراقی‌ها کمتر باشد در جمع بسیجیان از محله‌ها نگهبانی می‌داد.

با اصابت اولین موشک به خانه‌های مسکونی و مردم بی دفاع دزفول، خانواده که دور هم جمع شدند صحبت‌های عجیبی بین‌شان رد و بدل شد. از اوج خرابی و ویرانی گرفته تا تعداد شهدای بمباران‌های شهر و آرزوی شهادت.

هوشنگ سازش همسر فاطمه از آن روز برایمان گفت: در تاریخ ۱۷/ ۷/ ۵۹ آخرین دیدارم با خانواده و همسرم فاطمه را درست به یاد دارم. تنها شبی بود که پدرم با لباس راحتی نخوابید و لباس رسمی بلوز و شلوار تمیز پوشید. دور هم نشسته بودیم همسرم فاطمه به خواهرم گفت: بعثی‌ها ما رو هم تا چند روز دیگه مثل خانه‌های خیابان کشاورز می‌زنن. حتما ما را هم توی شهیدآباد دفن میکنن. ما شهید می‌شیم.

علیرضا برادرم رو کرد به خواهرم با خنده و شوخی گفت: طوبی! مزارت رو میزارن پایین پای من. بقیه افراد هم همینطور. همه به هم آدرس مزارهایشان را در شهیدآباد نشان می‌دادند.

چهره‌هایشان نورانی شده بود و خندان. مادر و خواهرانم حتی همسرم فاطمه روسری سرشان بود. نزدیکای ساعت نه شب بود. پدرم گفت: برید بخوابید تا فردا بریم شهید آباد؛ یا با پای خودمان میریم یا روی دوش مردم میبرنمان …

با جمع‌شان خداحافظی کردم و ازشان جدا شدم. چون مثل همیشه از طرف بسیج باید روی پل نگهبانی می‌دادم. علیرضا و محمدرضا برادرانم به مسجد رفتند. ساعت نه و نیم شب صدای انفجار مهیبی همه شهر را لرزاند. هیچ کس نمی‌دانست اینبار عراق کجا را با موشک زده. ناگهان یکی از رفقای بسیجی از راه رسید تا مرا دید سراسیمه گفت: مسجد نزدیک خانه‌تان را موشک زده! مسجد پاسداران!

نشستم ترک موتور و به طرف خانه‌مان راه افتادم. موشک در خانه آقای هودگر همسایه مان اصابت کرده بود. چهار نفرشان شهید شده بودند و از خانواده ما هفت نفر شهید دادیم. دو برادرم علیرضا و محمدرضا در مسجد نگهبانی می‌دادند که شهید شدند. پنج نفر هم در خانه‌مان به شهادت رسیدند؛ مادر و پدرم، شهناز خواهر بزرگم، مهین و طوبی خواهران دیگرم و فاطمه همسرم.

باورش برایم خیلی سخت بود. چندین نفر هم در مسجد به شهادت رسیده بودند. چه اوضاعی شده بود. دیگر نه خانه‌ای بود و نه خانواده‌ای. همه چیز ویران شده بود. با کوهی از خاک و آوار مواجه شدم. در آن لحظه احساس غربت و تنهایی کردم و از خدا خواستم به من صبر و توانی عنایت فرماید. شادی روح شهدا صلوات​



source https://zanan.bashariyat.org/?p=42977

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر