۳ تیر ۱۳۹۹

تبریک متفاوت روز دختر این بار به سبک «دختران کار»

روز دختر امسال را به سبکی متفاوت گذراندیم و به سراغ دختران جوانی که شاید کم تر به چشم جامعه آمده اند، رفتیم تا گوشه ای از زندگی دختران کار را ببینیم.تبریک متفاوت روز دختر این بار به سبک «دختران کار»

خبرگزاری مهر؛ گروه جامعه_ ساناز باقری راد: خواستم درباره تبریک‌های اینستاگرامی و پیامکی روز دختر بنویسم اما قلمم نچرخید، خواستم از دغدغه‌های دختران هم سن و سال خودم بنویسم اما باز هم نشد که نشد تا اینکه به سراغ ماجرایی متفاوت رفتم؛ ماجرایی به نام «دختران کار».

شاید آشناترین واژه شبیه به دختران کار که به گوشمان خورده باشد، لفظ کودک کار باشد اما این بار داستان از قرار دیگری است. این بار درباره دخترانی سخن می‌گویم که دیگر دوران کودکی را پشت سر گذاشته و شبیه کودکان دست فروش مترو و چهارراه‌ها نیستند.

کسانی که مثل همه دختران جوان سرشار از انرژی و امیدند و هزاران آرزو در گوشه‌ی بساط کار و بارشان نهفته است. همان‌هایی که شاید دغدغه‌هایشان با تمام دختران شهر متفاوت باشد و مصمم‌تر از همه برای رسیدن به آرزوهایشان تلاش می‌کنند.

دختران کار را می‌توان در هر نقطه‌ای از شهر دید از مترو و اتوبوس گرفته تا بساط‌های پیاده رویی در خیابان‌ها.

دخترانی که چشم خود را بر روی راه‌های چپ و راست برای در آوردن خرج زندگی خود و خانواده شأن بسته‌اند و راه مستقیمی به نام زحمت کشیدن حتی به ازای بساط کردن در گوشه خیابان را برگزیده‌اند.

آن‌هایی که صبح تا شب نگاه‌های دیگران را به جان می‌خرند اما با عزت و شرافت به دنبال تأمین مخارج زندگی خود هستند. همان‌هایی که هیچ چیزی از من و هم سن و سال‌هایم کم‌تر ندارند اما با اراده‌ای زنانه و روحی خستگی ناپذیر گلیم خود را از آب بیرون می‌کشند.

روزگار یک دختر کار از زبان خودش

شقایق یکی از همین دختران کار است. دختری که بیست سال بیشتر ندارد و بارها در مسیر همیشگی ام دیده بودم‌اش، اکثر روزها از صبح تا شب با وزنه خود در گوشه یکی از خیابان‌های پایتخت می‌نشیند تا خرجی خود را تأمین کند.

بارها قصد هم کلامی با او را داشتم اما نگرانی همیشگی ام از خدشه دار شدن غرورش آن هم به دلیل هم سن بودنمان، هربار پای رفتنم به سمتش را سست کرده بود.

اما این بار به سراغش رفتم. به سراغ دختر بیست ساله‌ای که زیر تیغ آفتاب یا سرمای استخوان سوز زمستان کار می‌کرد، زحمت می‌کشید، مردم را وزن می‌کرد و از همه مهم‌تر اینکه به خود افتخار می‌کرد.

روی تکه‌ای کارتن مقابل سکوی یک مغازه نشسته بود، وزنه قهوه‌ای رنگش مقابلش بود و کوله پشتی رنگ و رو رفته و همیشه خسته‌اش هم کنار پایش افتاده بود. شبیه به همه دختران جوان این شهر، آرام، مرتب، با لبخند و با همان حجاب همیشگی اش نشسته و مشغول کتاب خواندن بود. به سمتش رفتم، کتابش را بست و نگاهم کرد. جملات زیادی در ذهنم آماده کرده بودم تا سر صحبت را باز کنم. باید کلماتم را سنجیده می‌گفتم تا در گوشه و کنار حرف‌هایم از چیزی ناراحت نشود.

شنیدن تبریک روز دختر، برای اولین بار

با لبخند نزدیکش شدم و با تبریک روز دختر، کنارش نشستم. با تعجب نگاهم کرد و گفت: روز دختر!؟ مگه روز دختره!؟

با کمی مکث گفتم: اره روزه دختره منم اومدم به تو که روزت از همه دخترای شهر مبارک تره، تبریک بگم.

تشکر کرد و با لبخند گفت: کسی تا حالا بهم روز دختر را بهم تبریک نگفته بود.

خودم را معرفی کردم و با لحنی دوستانه خواستم تا داستان زندگی و دلیل کار کردنش را برایم بگوید.

نگاهم کرد، باز هم نگاهم کرد و با تعجب پرسید، واسه چی میخوای بدونی، گفتم: خبرنگارم اما می‌خواهم ماجرا را به عنوان یه دوست برایم تعریف کنی نه یک خبرنگار.

۱۲ سال در جستجوی نشانی از مزار مادر

انگار منتظر جرقه بود حس کردم مدت هاست منتظر حرف زدن با کسی است، عینکش را روی صورتش جابه جا کرد. خودش بدون مقاومت شروع به صحبت کرد و گفت: مادرم همسر دوم پدرم بود، پدرم معتاد بود و حدوداً ۶ ساله بودم که والدینم از یکدیگر جدا شدند. بعد از طلاق، برادر بزرگ ترم با مادرم و من با پدر و نامادری ام زندگی می‌کردم.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: پس از طلاق مادرم هم معتاد شد و در همان کودکی شنیدم که بر اثر تصادف از دنیا رفته است. تمام بیمارستان‌ها و کلانتری‌ها را گشتم تا نشانی از او پیدا کنم اما حتی نمی‌دانم که در کجا دفن شده و ۱۲ سال است که به دنبال نشانی از مزار او هستم.

از پدرش پرسیدم، به رهگذران خیابان خیره شد و گفت: ۱۰ ساله بودم که پدرم هم به دلیل اعتیاد و حمل مواد مخدر دستگیر شد و هنوز در زندان است. پدرم مرد خوبی است اما پس از جدایی از مادرم به همه نوع موادی روی آورد با این وجود دلم برایش تنگ شده است.

بدون هیچ پرسشی خودش ادامه داد: بعد از دستگیری پدرم، با نامادری زندگی می‌کردم اما سختی‌های زیادی کشیدم و بارها با چوب کتک خوردم. تا اینکه عمه ام از ماجرا خبر دار شد و از ۱۵ سالگی مرا پیش خود برد. الان ۵ سال است که در حوالی محله ۱۷ شهریور همراه عمه ام زندگی می‌کنم.

به کار کردنم افتخار می‌کنم

از دلیل کار کردنش پرسیدم، سرش بالا گرفت و با غرور خاصی گفت: عمه ام هم وضع مالی خوبی نداشت اما حداقل پیش او امنیت جانی داشتم و کسی مرا کتک نمی‌زد. حال هم برای تأمین مخارج خودم و عمه ام با همین وزنه کار می‌کنم. از صبح تا شب در محله‌های مختلف شهر می‌روم و با وزن کردن مردم مخارج زندگی ام را تأمین و از عمه‌ی بیمارم هم پرستاری می‌کنم.

هرچند که رهگذران با تعجب نگاهمان می‌کردند اما اهمیتی نمی‌داد، راحت تر از قبل برایم تعریف کرد و گفت: ۵ سال است که خرج زندگی مان را از طریق وزن کردن در می‌آورم. بعضی روزها ۳۰ تومن، گاهی ۵۰ تومن و روزهای شانسم هم ۱۰۰ تومن در می‌آورم.

به دختران کار در خیابان چه می‌گذرد

از مشکلات و سختی‌های یک دختر کار پرسیدم، نفسش تنگ‌تر از قبل شد اما توجهی نکرد و گفت: ماه‌های اولی که با وزنه گوشه خیابان می‌نشستم و کار می‌کردم نگاه‌ها و تیکه‌های مردم برایم حکم تیری را داشت که هر روز قلبم را می‌شکست. گاهی به حدی غصه می‌خوردم که شب‌ها ساعت‌ها گریه می‌کردم اما کم کم به نگاه‌های سنگین مردم عادت کردم و دیگر جملاتشان برایم بی اهمیت شد.

همراه با آه او بغضم را فرو خوردم اما او محکم‌تر از این حرف‌ها بود و گفت: گاهی مردم رد می‌شدند و می‌گفتند: «چرا دختر جوانی مثل تو کنار خیابان کار می کند». برخی هم با نگاه‌های سنگین شأن مرا تحقیر می‌کردند. بارها غرورم شکست اما کم نیاوردم و باز هم به کارم ادامه دادم چون باید به آرزوهایم برسم.

صلابت صدایش هر لحظه متعجب ترم می‌کرد و توان صحبت کردنم را گرفته بود، خودش از اوضاع این روزهایش برایم گفت: من تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بودم بعد از آن هم به حدی درگیر مشکلات زندگی با نامادری ام و کار کردن در سن پایین بودم که اصلاً به یاد درس خواندن نیفتاده بودم اما الان درسم را دوباره شروع کرده‌ام و در حال گذراندن کلاس نهم هستم.

خندید و گفت: این هم شانس من است، تا آمدم درس بخوانم کرونا آمد و مدرسه‌ها بسته شد.

نگاه‌های جامعه به یک دختر کار

پرسیدم به عنوان یک دختر جوان از کار کردن در خیابان و شرایط زندگیت چه حالی داری، دوباره لحنش جدی شد، به چشم‌هایم خیره شد و گفت: من به کار کردنم افتخار می‌کنم و از اینکه خودم برای زندگی ام حتی در گوشه خیابان زحمت می‌کشم، خوشحالم. بارها در حین کار کردن پیشنهادات مختلفی شنیده‌ام و به دلیل مشکلات مالی و سن کمم، در آستانه لغزش بوده‌ام اما همیشه خدا همراهم بوده و مرا مقاوم کرده است. با وجود همه سختی‌ها و حرف‌های مردم، تا الان خرج زندگی ام را از راه درست به دست آورده‌ام و می‌دانم که نگاه خدا باعث شده تا به راه دیگری کشیده نشوم.

همه روزهایی که شقایق را می‌دیدم، ظاهر متفاوتش برایم سوال برانگیز بود، از علت انتخاب چادر به عنوان حجابش پرسیدم، چادرش را روی سرش مرتب کرد و با لبخند گفت: اوایل کارم چادری نبودم و با مانتو کار می‌کردم اما به عنوان یه دختر کار اذیت‌های فراوانی شدم و نگاه‌های سنگینی را به دوش می‌کشیدم. مردم تصور می‌کردند که اگر دختری جوان در حال دست‌فروشی یا غیره است، از هر راهی راضی به پول درآوردن است. به خاطر همه اینها از خدا ناامید شده بودم اما او از من ناامید نشده بود.

ظاهری متفاوت برای کار در خیابان

کمی ماسکم را پایین آوردم و خواستم بیشتر برایم تعریف کند و گفت: مدت‌ها در کنار یک حسینیه نزدیک چهارراه گلوبندک کار می‌کردم و بعضی روزها از شدت مشکلات به آنجا می‌رفتم و گریه می‌کردم تا اینکه خدا نگاهم کرد و با جمع جدیدی آشنا شدم. از آن زمان به بعد چادر را انتخاب کردم و عاشقش هستم.

نگاهی به آسمان کرد و گفت: چقدر حرف زدم چه حوصله‌ای داری که نشستی اینجا و به حرف‌هایم گوش می‌دهی و خندید.

سپس گفت: از زمانی که چادری شده‌ام نگاه‌های اطرافم هم تغییر کرد، احساس امنیت بیشتری دارم و با افتخار با چادر کار می‌کنم.

آرزوی یک دختر کار

گرمای هوا اذیتمان می‌کرد و او خسته‌تر از من بود، آخرین سوالاتم را پرسیدم و گفتم، بزرگ‌ترین آرزوت در روز دختر چیه، عمیق‌تر از قبل خندید و گفت: آرزویم این است که همه دخترانی که مثل من مجبورند در این سن در خیابان کار کنند، هیچ وقت به راه دیگه ای کشیده نشوند و روزی به تمام آرزوهایشان برسند. آرزو می‌کنم همه دختران کار به خواسته‌هایشان برسند و دیگر مجبور نباشند به این شیوه کار کنند.

زد روی شانه‌ام و گفت: با همه اینها من کلی تو زندگیم امید دارم، با همین کار کردنم کلاس آرایشگری رفته‌ام و می‌خواهم در آینده سالن باز کنم.

امیدهایی به اندازه دخترانه‌های شقایق

محکم‌تر از قبل گفت: من به همه آرزوهایم می‌رسم چون با سختی شروع کرده‌ام و باید به آنها برسم و می دانم تا خدا هست دلیلی برای اینکه دلم بگیرد وجود ندارد.

حرف‌هایش عجیب‌تر از تمام تصوراتم بود انگار به جای امید دادن به او، من از حرف‌هایش به زندگی امیدوار شده بودم. مات بودم تا اینکه خودش گفت: بسه، بلند شو برو به کارت برس همین که دلم خالی شد برای امروزم کافیست.

پس از یک ساعت گوشه خیابان نشستن، بلند شدم و پس از کمی گپ و گفت از شقایق که حالا به دوست جدیدم تبدیل شده بود، جدا شدم.

تمام مسیر به این فکر می‌کردم که در این شهر چند دختر شبیه به شقایق وجود دارد که بدون مادر و پدر و در آستانه جوانی در حال زحمت کشیدن هستند و از همه مهم‌تر اینکه امیدشان از من و امثال من که از سطحی از رفاه برخورداریم، بیشتر است.

روز دختر بیشتر از من روز شقایق‌هایی است که در میان سیاه و سفید روزگار، هنوز هم رنگ دخترانه خود را حفظ کرده‌اند، زیر نگاه‌های سنگین جامعه خم نشده‌اند و هنوز هم با امید در حال ادامه دادن هستند.

دختران کار را فراموش نکنیم!!



source https://zanan.bashariyat.org/?p=38710

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر